با ساعت دلم
وقت دقیق آمدن تُوست
من ایستاده ام
مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ های از بوسه
با ساعت غرورم اما
من ایستاده ام
با شاخه هایی از تابستان
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من
هنگام شعله ور شدن تُوست
ها . . . چشم ها را می بندم
ها . . . گوش ها را می گیرم
با ساعت مشامم
اینک
وقت عبور عطر تن تُوست
"محمدعلی بهمنی"
.
من زندانی بند توأم
من افتخارمی کنم به زیستن دراین تن
دراین تن دموکراسی حرام است
آزادی بیان معنایی ندارد
بند و حبس و مرگ موهبت الهی ست
دراین تن
همه قیام کردند
و به تو اقتدا می کنند
این خودکامه گی ضرورت است
"جمانة حداد"
من
کمی بیشتر از عشق
تو را می فهمم
راه زیاد است ، مهم نیست
گاهی در این برهوت
سرگردان می شوم ، مهم نیست
باد پسم می زند مدام
سرما می رود توی جانم
مهم نیست
خودم را بغل می کنم
فقط می خواهم بدانم
جاده هر قدر دراز و طولانی باشد
آخرش یک جایی تو ایستاده ای ؟
بین راه
گاهی آدم هایی را می بینم
که آخر جاده شان هیچکس نیست
از این برهوت می افـتند به برهوت دیگر
و همین هراسانم می کند
و همین باعث می شود
تنهایی خودم را دوست بدارم
آخر من که جز تـــو کسی را ندارم
"عباس_معروفی"
'
می ترسم
به آن که دوست می دارم
بگویم:
دوستت دارم
'
بی تردید
شراب که از سبو
سرازیر شود
اندکی از آن کاسته می شود...
"نزار_قبانی"
.
درخت را به نام برگ
کوه را به نام سنگ
دل شکفته مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا
به نام کوچکم صدا بزن...
.
"عمران_صلاحی"
.
نامت
از ساق هایم شروع می شود
از دلم عبور می کند
و دهانم را به آتش می کشد
چطور می تواند مرگ
از تو
تنها گودالی را پر کند .
.
"غلامرضا بروسان"
.
به پیچ و تابِ تنت،
می شود سفر نکنم
به آن برآمدگی ها
نگاه اگر نکنم
همیشه پیرهنِ تنگ،
وعده ی جنگ است
مگر به چنگ تو،
دیوانه ام خطر نکنم؟!...
.
"مهدی_فرجی"
صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تو نیامدی
گنجشک های منتظر
دور خانه ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی
شعر از دلم به دهانم
از لب هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی
آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی.
مه میداند
که باید برخیزد
و به خانه ی خود بیاید
در سینه ی من.
"شمس لنگرودی"
.
می خواستم
به سربازها بگویم
نامه ی معشوقه هایشان را
اگر
بلند بلند بخوانند
جنگ تمام می شود...!
"مبین اعرابی"
.
با اولین زخم
متولد می شوی
با خرده شیشههایی فرو رفته در چشمهایت
و هر بار که دست میبری به چشم
نوک انگشتانت
زخمی میشود
زخم هایی
که هر یک مینشیند بر زخمی دیگر
و هر زخم
پیامبریست
پیامبری که معجزه اش ویرانی ست
"هنگامه_هویدا"
گرفتارم
گرفتار چشمهای تو
زندگی من از همین گرفتاری شروع میشود
سبز آبی کبود من
چشمهای تو
معنای تمام جملههای ناتمامی ست
که عاشقان جهان
دستپاچه در لحظهی دیدار
فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند
کاش میتوانستم ای کاش
خودم را
در چشمهای تو
حلقآویز کنم.
"عباس_معروفی"