میان خورشیدهای همیشه
زیبائی تو
لنگریست
خورشیدی که
از سپیدهدم همه ستارگان
بینیازم میکند
نگاهت
شکست ستمگریست
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامهئی کرد
بدانسان که کنونم
شب بیروزن هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگریست
آنک چشمانی که خمیرمایه مهر است
وینک مهر تو
نبردافزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
بهجز عزیمت نابههنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
میان آفتابهای همیشه
زیبائی تو
لنگریست
نگاهت
شکست ستمگریست
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگریست
"احمد شاملو"